رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

رها و شیطونی های 19 ماهگی

خوب اینم که شیطونک مامانیه با ژستا و قیافه های مختلفی که موقع عکس گرفتن از خودش نشون می ده اینم عسملکم وقتی که خونه سازی می کنه خوب وایتا ببینم چی درست کنم خونه بسازم ماشین بسازم قطار بسازم یا نه پاشم برم مامان رو اذیت کنم نه بزار بگم مامان بیاد و برام بسازه نه بهتره خودم دست بکار شم خوب حالا دیگه خیلی بازی کردم یه کم استراحت کنم ومامانی هم ازم عکس بگیره خوب استراحت بسه پاشم برای شیطونی کردن آمده شم خوب بهتره برم تمام عروسکام رو که مامانی الان برده رو مبل گذاشته و مرتب کرده رو هم بریزم وای که چه حالی میده شیطونی کردن امون از دست تو ذختر شیطون بلا راستش داشت یادم می رفت پریروز با بابایی دیگه از دست بالای اپن رفتنت خسته...
28 اسفند 1390

رها و تفلد بابایی وهدیه برای رها خانم

دیشب به مناسبت تفلد بابایی رفتیم و بیرون یه دوری زدیم همین طور که بیرون دور می زدیم یهو یه کفش تابستونی قشنگ دیدم برات اخه می دونی کفشات رو که می پوشی پات بو می گیره و خیس عرق میشه آخه خیلی هوا گرمه پس نصمیم گرفتیم یه کفش تابستونی هم برات بگیریم که راحت باشی خوب این رو برات خریدیم 8000 تومان مبارکت باشه عزیزم و برای اینکه کیف کرده باشیم با بابایی رفتیم رستوران و غذا بخوریم                                   خیلی خوش گذشت وقتی رفتیم و جامون رو انتخاب کردیم من تو ...
28 اسفند 1390

رها و عیدی از اداره بابایی

خوب امروز من و رها دعوت شده بودیم که بریم مراسم پایان سال تو اداره بابایی خوب ما رفتیم تو سالن  اجتماعات اولش دختر خوبی بود و نشسته بود و تکون نمی خورد بقول معروف یخش که باز شد دیگه باید لای صندلی ها دنبالش می گشتم تا پیداش کنم یهو می دیدم نیست و وقتی پیداش می کردم می دیدم رفته ردیف اول سالن و بغل حاج آقا ها و رییس  و ریسای اون جلو است و داره بوسشون می کنه و باهاشون حرف می زنه امان از دست این وروجک شیطون بلا
25 اسفند 1390

رها و خرید عید

خوب امروز دوباره رها رو بردم نی نی ناز و براش لباس گرفتم خوب بعضی هاش کوچیک و بود و بعضیاش هم بد بودن باید ببرم پس یدم اوکی که شد عکساشون رو میزارم خوب رفتم و اون لباس 46000 تومانی رو پس دادم چون که خیلی کلفت بود و بدرد گرمای اینجا هم نمی خورد اینا هم هم لباسای تایید شده و قطعی رها خانمه که البته نمیشه گفت که لباس عیدن چون بعضی هاش رو بزرگ گرفتم که تا تابستون هم بتونه بپوشه لطفا بقیه عکسها رو در ادامه مطلب دیدن نمایید و ببینید مامانی و بابایی چی کار کردن این بلوز و شلوارک 15000 تومان    این سرافون هم 14000 تومان که سرافونش جدا میشه و برای تابستون   اینم یه سرافون دیگه 14000 تومانی که سایز ب...
23 اسفند 1390

دخمل شیطون مامان

از وقتی که مدل خونه رو عوض کردیم هی از رو مبلا میری بالا و می ری رو اپن و و سنگای کابینت ها رژه میری و در کابینت ها رو باز می کنی من که والله خسته شدم از دستت خوب همون جا بمون و بازی کن دخملم اصلا از این کارا نمی ترسه و اون بالا تو اونجای کم بدو بدو میکنه . تو رو خدا می بینید کجاست هرچی تزیینی هم رو کابینته رو میکنه و برمیداره اینم از نمای دورتر وای مامانی چی کار می کنی نپریا مواظب باش امان از دست تو و شیطونیهات قابل توجه دوستان عزیز همون طور که در تصویر ملاحطه میفرمایید کلیه کابینت ها با طناب بسته شده اند و دیگه نمیدونستم کابینت های بالا هم باید به این درد دچار شوند از دست این دخملی شیطون بلا راه کاری دارید بدهید راستی ای...
23 اسفند 1390

رها و شهر بازی

دیروز بعد از ظهر تصمیم گرفتیم که با موتور بریم بیرون و یه دوری بزنیم اما رها خانم ما از صدای موتور خیلی می ترسه از وقتی که بابایی موتور گرفته تو حیاط نمیره چون موتور تو حیاطه بابایی می گفت اگر رها نترسه می برمتون بیرون دور بزنیم منم گفتم که بلاخره که باید عادت کنه خلاصه آماده شدیم و رفتیم بیرون قرار شد تا من سوار نشدم و رها رو بغل نکردم بابایی هم موتور را روشن نکنه خوب گولش زدم و سوارش کردم اما تا روشن شد گریه می کرد و می ترسید منم تو حین حرکت توجهش رو به اطراف جلب می کردم تا آروم بشه و خلاصه کمی عادت کرد اما همش تو بغلم وایستاده بود رو موتور بابابایی رفتیم پارک رها خانم اونجا کلی لیز لیز و تاب تاب کرد و بازی می کرد بعدش هم بردیمش کنار...
21 اسفند 1390

دوستان خبرای مهم خوب و بد

نمی دونم اول خبرای خوب رو  بدم یا خبرای بد رو البته بد که نیست خوب اول خوبا رو میگم که دلتون نگیره اول این که به سلامتی بعد از سال ها حکم استخدام رسمی بابایی رها اومد و حالا دیگه استخدام رسمی شده و از 17/12/90 حکم استخدام رسمیش تایید شده وای که نمی دونید چقدر خوشحال شدم خودش همیشه آرزوش بود که استخدام رسمی بشه و خیلی خوشحاله که به آرزوش رسیده بابایی من و رها هم خیلی خوشحالیم و امیدواریم پله های ترقی رو طی کنی تبریک تبریک تبریک خبر بعدی اینه که 28/12 تولد بابایی رهاست و من و رها برای بابایی کادوی تولد یه موتور بزرگ با پولای خودش براش خریدیم مبارکت باشه بابایی جونم خبر بعدی این که بچه خاله ناهید بود که رفتیم ...
19 اسفند 1390

دخترک شیطون بلا

این یکی از همون 3 دست لباس راحتیه که براش گرفتم دختری از حموم اومد طاقت نیاوردم تنش کردم خوب اینم شیطونک مامانیه که همش دلش می خواد موبایل مامانی رو بگیره و اهنگ حسنی و کارتونش رو ببینه بعضی وقتا دستم رو می گیره میبره پیش کمد بعد ازم می خواد بغلش کنم و دور تا دور رو می گرده تا موبایل رو پیدا کنه و بگه اده خوب اینم خونه جدیدیه که برای خودش پیدا کرده داره میره با پتو اونجا تا لالا کنه بعدش هم عروسکاش رو برده و به من می گی با پشتی در خ.نش رو ببندم اینم دختریه که هی در میز رو باز می کرد و همه چیز رو بهم می زد رفتم چسب زدم رو شیشه ببین با چه تمرکزی می خواد چسب رو بکنه که بعد موفق شد و من و بابایی که از دستش خسته شدیم جای میز رو ...
18 اسفند 1390

درباره لباسات

خوب خوشمل مامان رفتم اون لباس بنفشه رو پس دادم و جاش 2 تا بلوز و شلوار ناز برای تو خونت گرفتم تا کیف کنی از تمام دوستان هم ممنونم که حسابی به ما لطف داشتن و ما رو راهنمایی کردند دیگه دلم نیومد لباس صورتیه رو پس بدم چون با من با تخفیف حساب می کنه . اینا مزد کار حسابداریه که براش کردم و مهم نیست که گرونه با ارزون چون مال دخترمه تو رو خدا فقط این یکی باشه دیگه تکرار نمیشه
17 اسفند 1390

مسافرت به مشهد

می دونی الان یه هفته ای است که حرف مشهد رفتن اونم بعد از 12 سال تو خونمون افتاده و ورد زبونمون شده و بابایی هم هی می گه می برمتون و منم از ذوق نمی دونم چی کار کمنم    تا این که دیدم تصمیم قطعی شد هفته پیش زنگ زدم بلیط بگیزم که گفتند قزار تا 13 فروردین پره و خیلی حرص خوردم و به جون بابایی غر که باید چی کار کنیم و هی می گفت خدا بزرگه درست میشه منم که می دونستم دلش صافه گفتم که خدا بزرگه تا این که دیروز زنگ زدم و گفت که خانم تا 13 بدر بسته است اما بزار ببینم که کنسلی داره با نه یهو گفت که یه کوپه 4 نفره کنسل شده و دوشنبه 22 حرکت است و سریع با ذوق به باباییی گفتم و رفت یه کوپه رو برا مون گرفت و بلیط خریدیم وای خدای من نیشم ت...
16 اسفند 1390